پلاستیک مشکی اش را روی دوشش می اندازد و از خانه خارج میشود.از کوچه ای باریک عبور میکند..سرکوچه چند زن نشسته اند و پچ پچ میکنند..
اینو میبینی شوهرش ولش کرده رفته چند ماه که بی خبر گذاشته اینو خودش معلوم نیست کجا رفته.
حالا این پلاستیک مشکی چی بود رو دوشش.
معلوم نیست کار هر روزشه همین پلاستیکو رو دوشش می اندازه میره و باز شب خالی بر می گردونش.
من که فکر کنم خلاف جات حمل می کنه خیلی مشکوک میزنه.
آره از وقتی هم شوهرش رفته دیگه زیاد با کسی صحبت نمیکنه.
پلاستیکش را به گوشه ای می گذارد و می نشیند با آمدن مینی بوس سوار میشود و بعد از طی مصافتی پیاده میشود بازاری شلوغ..پلاستیکش را باز میکند و چند تکه وسایل و روسری را در بساطش می چیند و تا ظهر همه را میفروشد از کیسه ای مقداری پول در می آورد و روی در آمد امروزش قرار میدهد و راهی بازار میشود.
به مغازه طلافروشی که میرسد می ایستد داخل میشود و بعد از کمی صحبت دو تکه النگو را از دستش بیرون می آورد و به مغازه دار میدهد بعد از بالا و پایین کردن النگوها و کشیدنشان دسته ای اسکناس را به زن میدهد و از مغازه بیرون می آید.سوار ماشین میشود به ترمینال که میرسد پیاده میشود به راهرویی میرود و روی صندلی مینشیند.
آقا ببخشید برای ساعت 6اتوبوس دارید.
کجا میخوای بری.
مشهد
خب التماس دعا بیا آبجی اینم بلیط
مقداری پول به صندوقدار میدهد و بلیط را میگیرد به جایگاه میرود و سوار میشود.
حسابی خسته است اتوبوس که حرکت میکند چشمانش را می بندد و تا مشهد میخوابد.
ترمینال مشهد پیاده میشود و سوار اتوبوس میشود وقتی پیاده میشود و چشمانش به گنبد نورانی می افتد چشمانش قرمز میشود چادرش را جلوی صورتش میگیرد و شانه هایی که بالا و پایین می شود.
دست به سینه میشود و سرخم میکند و زیر لب میگوید السلام علیک یا علی بن موسی الرضا و داخل حرم میشود.
داستان کوتاه-پچ پچ-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
دستانش را به چشمش می کشد و به تاریکی نور خورشید چشم می دوزد..
از داخل سبد حصیری تخم مرغ ها را برمی دارد..ماهیتابه را روی شعله های
برافروخته ی آتش قرار می دهد..لرزشی در دستانش ایجاد می شود..سکوت و
خاموشی همیشگی صدای جلیز جلیز روغن ..ترکشهایی را ایجاد می کند..زرده ..سفیده
پخش می شود و با هم آمیخته می شود..انفجار بمب ..رو به روی آینه می ایستد به صورتش دست می کشد
تمام خانواده اش کنار هم می ایستند زنش را می بیند..بچه هایش در حال بازی کردن هستند ..بوی سوختنی آتش شعله ور شده از ماهیتابه
..زنش حتی فرصت فریاد زدن را پیدا نمی کند.همگی خاکستر می شوند..فقط یک دکمه را فشار میدهد وتمام ..
تمام شهر تبدیل به خاکستر می شود ..خبری از بوی تعفن و جنازه نیست..همه آثار جنایت پاک می شود..حتی قطره ای خون به زمین نمی چکد..
بلند می شود به سمت کمدچوبی..کلید را در قفل می چرخاند اسلحه اش را بر می دارد و روی شقیقه اش قرار می دهد..
باز هم موفق به دیدن رنگ مورد علاقه اش نمی شود..چشمانش به کف ماهیتابه خیره می ماند..صندلی متحرک
چند بار تکان می خورد و برای همیشه توقف می کند.
سمفونیه.خون/
داستان کوتاه/
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
ایستگاه مشهد، 2 گلدسته و یک گنبد نورانی. قطار به آرامی تلق تلق به ایستگاه میرسد.
آقا جان سلام.
قطار به آرامی توقف میکند.
پیرزنی در حال پاک کردن اشکهایش است.
آقا جان سلام؛ میثمم، همون که پایی نداره تا بدو بدو کنه بیاد سمت ضریحت، همون که خیلی دلش شکسته، آقا جان میثمم همون که خیلی غم داره.
پیرزن ویلچر پسرک را به سمت تاکسی میبرد.
چهار راه به چهار راه. کوچه به کوچه. خیابان به خیابان. میثم دل میدهد به نوای آمدهام ای شاه پناهم بده خط امانی ز گناهم بده.
اشک پیرزن که مثل قطرات باران به صورت میثم میخورد و رنگین کمان میشد.
روبه روی صحن باب الجواد پیاده میشوند.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)، السلام علیک یا ضامن آهو، السلام علیک یا غریب الغربا یا معین الضعفا.
میثم دلش میخواست پر بکشد تا پشت پنجره فولاد. دلش میخواست بدو بدو کند و دور حوض به کبوترها دانه بدهد.
دلش میخواست ولی نمیتوانست.
رفت و رفت. آرامِ آرام. چرخهای ویلچر تلق تلق. دستهای پینه بسته پیرزن و پنجره فولاد.
میثم دخیل بسته بود، دلش را به نور. شب شده بود و دراز کشیده بود کنار ویلچرش روی فرش، به سمت آسمان رو به سمت ماه.
پیرزن زیارت نامه آقا را میخواند و بعضی وقتها هم به نوهای نگاه میکرد که خواب برده بودش به رویاهای شیرینش.
زن زیارتنامه میخواند و اشک میریخت.
آقا جان، آقاجان....
میثم جان تو پا نداری که بیای به سمت ضریح من، میدونم دلت میخواد بدویی. حالا من دویدم به سمت تو پاشو پسرم پاشو زائر من نور چشم من .
آقا... آقا...
اشک میریخت از گوشه چشمان بستهاش.
پاشو آقاجان بلند شو بیا به سمت ضریح.
چشمانش که به سمت نور باز شده بود. بلند شد دور خودش را نگاه کرد، عجیب حالی داشت و آرام آرام به ضریح نگاه کرد، دستانش میلزید ولی پاهایش نه. آرام آرام دوید و دوید تا سمت نور، تا ضریح.
و جمعیتی که به سوی او میدویدند، همه صلوات میفرستادند.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)
==========
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
مفقود الاثر بودی با رمز یا زهرا
شد پیدا پیکر مطهرت با رمز یا زهرا
نظر شده بودی به درگاه خدا
پیروزی بود خط نگاه شما
ساده زیستی مثل راه انبیا
رفتی پیش خدا با شهادت در پیشگاه انبیا
سلاحت زمین نمانده است میدانی
مدافع حرم شده اند میدانی
دفاع دفاع مقدسی دیگرست
دشمن درنده ترست
فکر کنم زمان ظهور مقدم است
خط مقدم تا طلوع مقدس است
جبهه جبهه ی فرهنگی دیگرست
راز ماندگاریت خط سرخ شهادت است
راه حسین همچنان مقدم است
شجاعت منور دلهاست که در اسمان تا خدا مقدر است
پلاک یا بی پلاک می ایند
با نشان عشق می ایند
دشمن شناسی سخت شده است
انگار الواتان کانی مانگا شده است
مین والمر کیبورد پاتک ضد پاتک همه چیز فیبر نوری شده است
جنگ رسانه های پر زور شده است
کالیبر سلاح موس شده است
مانیتور تانک شده است
والمر گوجه ای توپ سلاح شده است
دانلود کاتیوشا شده است
کلیک انفجار شده است
پایان شعر قلم موشک بالستیک شده است
حسام الدین شفیعیان