سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نویسنده :حسام الدین شفیعیان
تاریخ: چهارشنبه 95/12/18 ساعت: 7:8 عصر

(قطار شماره 123-داستان شماره5)

1

قطار حرکت میکند.مردی با لباس خاکی دوان دوان خودش را به سکوی مسافران میرساند.قطار میرود.مرد ساکش را به زمین می اندازد.قطار به سرعت از ایستگاه دور میشود.و مردی که جاماند.ساکش را بر میدارد.و از پله های برقی پایین میرود.و از ایستگاه راه آهن خارج میشود.سوار تاکسی میشود.و مسیر نسبتا کوتاهی را تا ترمینال طی میکند.ترمینال عده ای با همان لباس ها و عده ای که در حال وداع و خداحافظی با همان ها هستند.کودکی در بقل مردی سرش را گذاشته.ارام خوابیده است.دست تکان میدهند اتوبوس ها حرکت میکنند.مرد برگه ای را نشان میدهد.همان مردی که مسافر قطار بود.بعد از کمی صحبت و رفتن به دفتری در همان نزدیکی بر میگردد و سوار اتوبوس میشود.صدای صلوات های پشت سر هم و اتوبوس هایی که در شلوغی شهر از دید افرادی که کم کم به خروجی ترمینال میروند نا پیدا میشود.تابلوهایی در شهر عکس رزمندگان و ایستگاه هایی که شهر به شهر رد میشوند.ایستگاه هایی که بدون توقف رد میشوند.صدای مردی با نوای جبهه.مردی قرآن میخواند.مردی تسبیح در دست دارد.و مسافری که از پنجره به دور دست خیره شده است.خورشید در حال غروب کردن و ابرهایی که در حال جمع شدن در جلوی خورشید هستند.

2

مرد سرفه میکند.و ارام ارام خودش را به ایستگاه قطار میرساند.کمی می ایستد و دوباره حرکت میکند.دستی بر ریش های سفید سیاهش میکشد.و یک گوشه می ایستد.تا نفسش جا بیاید و کمی از سرفه هایش کاسته شود.تابلوهایی رنگی با عکس های مختلف.بازیگری که عطری را نشان میدهد.عکس هتلی با ستاره های زرد و پشت سر هم.با نور افکن های قوی .مرد تسبیحش را در میاورد و دفتری که رویش عکسی از مردانی با لباس خاکی هستند.با خودکار ی که کلمات را پشت سر هم قطار میکنند جمله هایی که به او حس ارامش میدهند.گاهی گوشه چشمش را با دستمال پاک میکند گاهی میخندد و گاهی خیره میشود به همان دفتر.روی سکوی انتظار.تا قطار می اید...

3

هواپیما آرام به زمین مینشیند.چند سرباز و عده ای که به سمت آن میروند.تابوت هایی با پرچم های زیبا و یکدست.که به عقب ماشینی شبیه آمبولانس منتقل میشوند. و صلوات های حاضرین.و کوله ای از وسایل.که حمل میشود.تسبیحی از گوشه کوله می افتد.جوانی آن را بر میدارد.و به مردی که کوله را میبرد تحویل میدهد.مرد در کوله را باز میکند و تسبیح را روی دفتری میگذارد که در کنار ان وسایل مختلفی دیده میشود.مرد میرود و جوان به سمت هواپیما میرود.خورشید در حال طلوع کردن در میان ابرهای زیبا است.نم نم باران و مسافرانی که میروند.

----------نویسنده-حسام الدین شفیعیان--------------/اسفند ماه سال 1395/-------------


موضوع: ,
برچسب‌ها: حسام الدین شفیعیان-داستان2