سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نویسنده :حسام الدین شفیعیان
تاریخ: چهارشنبه 95/12/18 ساعت: 8:0 عصر


موضوع: ,
نویسنده :حسام الدین شفیعیان
تاریخ: چهارشنبه 95/12/18 ساعت: 7:58 عصر

بنام خداوند بخشنده و مهربان

 

قطار شماره123

 

/ایستگاه آخر/

 

سریع می رودو آرام می ایستد .گاهی به آرامی تلق تلق می کند و گاهی به سرعت از تمام زندگی ای

که در جریان هست رد می شود.مناظری زیبا پنجره هایی هستن رو به قطار و آدمک هایی مصنوعی

کنار یک چارچوب و یک پنجره پشت یک حصار و رو به یک دنیا تنها قطارست که از پیچ و خم ها

رد می شود و قطار ها هستن که از کنار هم رد می شوند رد می شود و رد می شوندو می روند فقط قطارها.

آدمک ها از دیدن سایه های خود بر روی حصار های شیشه ای لذت می برند و با سایه ی خود دست تکان می دهند.

خیلی سالست که چند تکه آهن به هم چسبیده که سر و ته آن را فقط باید از جایی دورتر از زمین نگریست هم پای هم

می رون و می روند و می روند تا به آخرین ایستگاه برسند و باز نقطه سر خط.

زندگی در حرکتست و قطار دوربینی است که فقط از پشت آن می توان همه جا را نگاه کرد و عکس نگرفت مگر با قطاری

به شماره 123که در همین نزدیکیهاست و به ایستگاه آخرش رسیده است.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان/ قطار شماره123

 


موضوع: ,
برچسب‌ها: حسام الدین شفیعیان-داستان2
نویسنده :حسام الدین شفیعیان
تاریخ: چهارشنبه 95/12/18 ساعت: 7:8 عصر

(قطار شماره 123-داستان شماره5)

1

قطار حرکت میکند.مردی با لباس خاکی دوان دوان خودش را به سکوی مسافران میرساند.قطار میرود.مرد ساکش را به زمین می اندازد.قطار به سرعت از ایستگاه دور میشود.و مردی که جاماند.ساکش را بر میدارد.و از پله های برقی پایین میرود.و از ایستگاه راه آهن خارج میشود.سوار تاکسی میشود.و مسیر نسبتا کوتاهی را تا ترمینال طی میکند.ترمینال عده ای با همان لباس ها و عده ای که در حال وداع و خداحافظی با همان ها هستند.کودکی در بقل مردی سرش را گذاشته.ارام خوابیده است.دست تکان میدهند اتوبوس ها حرکت میکنند.مرد برگه ای را نشان میدهد.همان مردی که مسافر قطار بود.بعد از کمی صحبت و رفتن به دفتری در همان نزدیکی بر میگردد و سوار اتوبوس میشود.صدای صلوات های پشت سر هم و اتوبوس هایی که در شلوغی شهر از دید افرادی که کم کم به خروجی ترمینال میروند نا پیدا میشود.تابلوهایی در شهر عکس رزمندگان و ایستگاه هایی که شهر به شهر رد میشوند.ایستگاه هایی که بدون توقف رد میشوند.صدای مردی با نوای جبهه.مردی قرآن میخواند.مردی تسبیح در دست دارد.و مسافری که از پنجره به دور دست خیره شده است.خورشید در حال غروب کردن و ابرهایی که در حال جمع شدن در جلوی خورشید هستند.

2

مرد سرفه میکند.و ارام ارام خودش را به ایستگاه قطار میرساند.کمی می ایستد و دوباره حرکت میکند.دستی بر ریش های سفید سیاهش میکشد.و یک گوشه می ایستد.تا نفسش جا بیاید و کمی از سرفه هایش کاسته شود.تابلوهایی رنگی با عکس های مختلف.بازیگری که عطری را نشان میدهد.عکس هتلی با ستاره های زرد و پشت سر هم.با نور افکن های قوی .مرد تسبیحش را در میاورد و دفتری که رویش عکسی از مردانی با لباس خاکی هستند.با خودکار ی که کلمات را پشت سر هم قطار میکنند جمله هایی که به او حس ارامش میدهند.گاهی گوشه چشمش را با دستمال پاک میکند گاهی میخندد و گاهی خیره میشود به همان دفتر.روی سکوی انتظار.تا قطار می اید...

3

هواپیما آرام به زمین مینشیند.چند سرباز و عده ای که به سمت آن میروند.تابوت هایی با پرچم های زیبا و یکدست.که به عقب ماشینی شبیه آمبولانس منتقل میشوند. و صلوات های حاضرین.و کوله ای از وسایل.که حمل میشود.تسبیحی از گوشه کوله می افتد.جوانی آن را بر میدارد.و به مردی که کوله را میبرد تحویل میدهد.مرد در کوله را باز میکند و تسبیح را روی دفتری میگذارد که در کنار ان وسایل مختلفی دیده میشود.مرد میرود و جوان به سمت هواپیما میرود.خورشید در حال طلوع کردن در میان ابرهای زیبا است.نم نم باران و مسافرانی که میروند.

----------نویسنده-حسام الدین شفیعیان--------------/اسفند ماه سال 1395/-------------


موضوع: ,
برچسب‌ها: حسام الدین شفیعیان-داستان2
نویسنده :حسام الدین شفیعیان
تاریخ: چهارشنبه 95/12/18 ساعت: 6:54 عصر

dastan


موضوع: ,
برچسب‌ها: حسام الدین شفیعیان-داستان
نویسنده :حسام الدین شفیعیان
تاریخ: چهارشنبه 95/12/18 ساعت: 6:38 عصر

 (==========قطار شماره 123-داستان شماره6=========))

پسرک به بقالی میرود ،همان بقالی نزدیک به ایستگاه.یک وزنه کوچک و کاغذی که پر از تخمه میشود.از روی ریل رد میشود و به گوشه میرود و می شیند.تخمه هایی که خشاب وار به هوا پرتاب میشوند و شکسته میشوند.و گوشه ی ساقه ی گندم روی زمین مینشیند.زمین و ریل و قطاری که نزدیک میشود.روی ریل صدای حرکت قطار و مسافرانی که از پنجره بیرون را نگاه میکنند.دست تکان میدهند.برای پسرک.چند کیک از پنجره به اطراف او می افتد.پسرک لبخند میزند.و ابی که از پنجره به رویش میریزد.و پارچ خالی دوباره کنار پنجره ارام میگیرد.لباسش کمی خیس میشود.تخمه ها تند تر شکسته میشوند.ان سمت چوپانی گله ی گوسفندش را به چمن زار میبرد.دستش فلوتی است.پسرک از جایش بلند میشود و به سمت چوپان میرود.کیک ها را به او میدهد.و مشتی تخمه به او میدهد.و به سمت خانه ای ان سمت ریل قطار میرود.قطار ها می ایندو میروند .تا دوباره فردا ظهر پسرک را ببینند.هفته ای میگذرد.و دیگر ریل و قطارو مسافرانو چوپان پسرک را نمی بینند.همان خانه عکس پسرک در قابی با روبان مشکی.زنی اشک میریزد.و از بیماری پسرش به زن همسایه که علت مرگ پسرش را از او سوال میکند میگوید.بیماری سرطانی که مادر هم از ان بی خبر بوده است.و قطاری که به ایستگاه نزدیک میشود.گندم زاری که با باد ساقه های بر افراشته را تکان میدهند.و قطاری که میرود تا به ایستگاه آخر برسد.

 

نویسنده-حسام الدین شفیعیان=====اسفند ماه سال 1395==========

حسام


موضوع: ,
برچسب‌ها: حسام الدین شفیعیان-داستان